پژوهشگروبلاگ شخصی قاسم صفایی نژاد

 
اربابی به همراه غلامش از کنار مسجدی عبور می‌کردند. غلام از ارباب رخصت خواست تا در مسجد، نماز خود را به جا آورد.

مدتی گذشت و از غلام خبری نشد. ارباب سر خود را داخل مسجد برد و گفت: «کجایی؟» غلام جواب داد: «نمی‌گذارد من از مسجد بیرون بیایم.»

ارباب پرسید: «چه کسی؟» و غلام جواب داد: «همان کسی که نمی‌گذارد تو به مسجد داخل شوی!»

 

 


 

ثبت نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.

نظرات (۴)

کمند ۱۱ آذر ۸۹، ۲۳:۱۲
وجـه حقیقت ار شـودت مـنظر نـظر

دیگر شکی نماند که صاحب نظر شوی
باز باران ۱۲ آذر ۸۹، ۰۸:۱۸
حسین علیه السلام ، زنده ی جاویدی ست که هر سال دوباره شهید می شود و همگان را به یاری حق فرا می خواند؟

صدایش را می شنوی؟

لبیک یا حسین [گل]

ان شاالله کربلا
یاعلی[گل]
مجید ۱۲ آذر ۸۹، ۱۶:۴۴
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

قشنگ بود قاسم
همت ۱۳ آذر ۸۹، ۱۲:۳۹
آیت الله مجتهدی همیشه درمورد ارتباط با توفیق این داستان رو تعریف میکرد. خدا رحمتش کنه