جوونه گفت: موسی میری کوه طور سلام منم برسون. بگو حاجت منم بده.
فرمود: چشم.
گفت موسی به خودش قسم اگه حاجتمو نده رسواش می کنم.
موسی خیلی ناراحت و عصبانی شد . اومد کوه طور، خطاب رسید: سلام دوست ما رو برسون. گفت حیا کردم، اخه حرف بد زد.
گفت نه بهش بگو حاجتتو دادیم اما به ما بگو چه جوری آبروی ما رو میبری؟
موسی اومد دید جوونه صورت رو خاک گذاشته داره زار می زنه، گفت ای جوون خدا حاجتتو داده، بگو ببینم چه جوری میخاستی آبروی خدا رو ببری؟
عرض کرد: موسی! دست راستم رو خودم قطع میکردم، توو دست چپم میگرفتم، هر چقدر طاقت داشتم، به مردم نشون میدادم، میگفتم این دست در خونهی کریم رفته و خالی برگشته!
رحمت به گدایی که به غیر تو نزد روی هر چند که خلق تو گوهر داشته باشد
من همون برهنهای بودم که تو منو پوشوندی. من همون گرسنهای بودم که تو منو سیر کردی. من همون گدایی بودم که با عطایت منو کمک کردی. من همون گمراهی بودم که هدایتم کردی. من همون گنهکاری هستم که با ستاریت منو پوشوندی...
من همونی هستم که محبت اهل بیت رو در دل من گذاشتی، اما چرا ... چرا حالا داری منو اینطوری امتحان میکنی؟ چرا منو دم در نگه داشتی؟ هی میگی سندت نرسیده، خدایا دیر میشه! اگه دستمو نگیری دیر میشه! اگه موندگاری هستم لااقل یه نویدی به من بده!
مگه وقتی تنهای تنها بودم تو منو راه ندادی؟ نه تنها منو راه دادی که توو دل خوبات هم منو جا کردی. پس چرا میخوای منو اینطوری امتحان کنی؟ بیچارهتر از من گیر نیاوردی؟ اگه به خودم باشه، من دیگه آبادی نمیبینم. اگه از سوزوندن این پوست و استخون چیزی بهت میرسه منو بسوزون!
همه چی از خودته، من که گفتم! شرمندتم تا قیامت، میپرسی برا چی؟
خدایا! بزار بهتر معرفی کنم. من همونیام که در خلوتم از تو حیا نکردم! حتی در انظار مردم هم رعایت تو رو نکردم. من همون گرفتاریام که دور و برم گرفتاری زیاد شده. یه رزقی ... یه رزقی بهم بده!
نمیدونم، آخر کار همیشه آدم هول میشه!
آی مردم، وسایلتون رو جمع کنید چند روز دیگه میخایم بریم!
دیدید که چقدر آدم هول میشه؟ نمیدونه چی کار کنه، چی بگه!
من همونیام که برای گناه کردن پول خرج کردم اما برای تو نه! من همونیام که هر کی بشارت گناه میداد با سرعت میرفتم ...
ولی خدایا... خوبیهات بیشتر یادم مونده تا گناهام!
آره، میدونم... هر چی تو پوشوندی من گناه کردم، ولی تا کجا؟ تا جایی که از چشمت افتادم؟ انقدر پوشوندی که فکر کردم ندیدی!!! نفهمیدم ندید گرفتی. ای خدا داره دیر میشه، یه بار دیگه مهلتم بده...
من وعدهی تو رو مسخره نکردم، من میدونم تو هستی و منو میبینی ولی غفلت کردم، هوای نفس بر من غلبه کرد. اصلا خدایا بر فرض من باهات از عمد مخالفت کردم، اما حالا چی؟ حالا که من نافرمانی کردم باید کجا برم؟ مگه کسی به غیر تو هست؟ من میخوام پناهندهی تو بشم...
چه زیبا قدرت خود را به رخ دوستدارانت میکشی!
دنیای آنان را به گونهای رقم میزنی که بدون تو احساس تنهایی کنند و در تنهایی به یاد تو باشند!