سائل از عمر سحر کاش دَمی بردارد در ره منزل لیلی، قدمی بردارد
گاه باید نفسی خرج کند رهرو شب گاه باید ز دل کس، المی بردارد
بر دل دلبر خود بار نمیافزاید آنکه از سینهی دلدار غمی بردارد
میبرد غافلهها را به سلامت سوی خیر آنکه از چشمهی اخلاص «نَمی» بردارد
خودپرستی نکند هر که خدا را بشناخت اهل دل دست دل از هر صنمی بردارد
نیست بر خواهش دل لقمهی هر سفره حلال مگر آن لقمه ز خوان کَرَمی بردارد
چشم آینه گواه است به هر آنچه در اوست چه نیاز است زبان بر قسمی بردارد
بار سنگین من و یک سفر طولانی کیست از دوش دلم، بار کمی بردارد
تا بگویند همه ظرف مرا هم بشکست دلم از تیغ غمش کاش خمی بردارد