دیروز خیلی اتفاقی هوس خواندن کتاب «عقل سرخ» سهروردی به سرم زد. دو سالی بود که در لیست کتابهایی که قصد خواندنشان را داشتم بود، اما توفیق خواندنش نبود.
هنوز یک لیست ۱۱۱ تایی از کتابهایی که در لیست انتظار هستند، دارم. اینجا کلیک کنید تا این لیست را ببینید. امید است که زودتر آنها را هم تعیین تکلیف کنم.
در توصیف این کتاب در گودریدز نوشتم:
تعداد صفحات محدود است ولی دریایی از معارف در آن نهفته. چقدر جای بسط و تشریح داره. حتی به نظرم میشه چندین رمان ازش نوشت.
این پست را در وبلاگم نوشتم تا در ادامه فعالیت خودم در نشر یادم باشد که در فرهنگ اسلامی ایرانیمان کتبی داریم که میتواند مبدأ و منشأ بسیاری از ایدههای نو در ادبیاتمان شود.
چقدر کم گفتهایم در رمانها و داستانهای خودمان از کوه قاف، از گوهر شب افروز، از تیغ بلارک و یا از چشمه زندگانی. چقدر خوب میتوان حتی رستم و اسفندیار و زال و سیمرغ را پیوند زد به مفاهیم عرفانیمان. چقدر گنجینه داریم که قدرش را نمیدانیم.
پیشنهاد میکنم این کتاب کوتاه اما غنی را بخوانید.
دیروز به مراسم اولین سالگرد شهید مدافع حرم، حاج شعبان نصیری رفته بودم. سردار عزتمندی که به صورت گمنام همیشه به دنبال کار و خدمت بود.
نوه نوجوان شهید نصیری در این مراسم، متنی قرائت کرد که خواندن آن خالی از لطف نیست:
مثل باد بود...
گاهی شرق، گاهی غرب
گاهی جنوب، گاهی شمال
گاهی نسیم، گاهی طوفان
از غم اسیری زینب، عمری خودش را آواره کرد
یک روز در جنوب خودمان
یک روز در شمال عراق
یک روز در پی اشرار سیستان
یک روز سازندگی در بلوچستان
یک روز در شاخ آفریقا «رحماء» محرومان سومالی بود
یک روز در سوریه با شاخ شیطان «اشدّاء» بود
مثل باد بود...
بی وزن
بی من
بی منیّت
بی ریا، با اخلاص
بی اسم، با رسم
مثل باد بود...
مثل «پرندهتر ز مرغان هوایی»
حاج شعبان و سپاه بدر عراق، طلیعهی «اتحاد جماهیر مهدوی» هستند،
آنجا که کیان و «ابواسحاق» به صبح عاشورا رسیدند.
مگر همین برادر «ابومهدی» چه کم دارد از مختار
همین سرباز صفر، که تاج سر ما شد
همین صفر که انگشتر سردار سلیمانیست.
همین تجسّم اخوّت
قهرمان غلبه بر نژاد و قومیت
هِی «نیکی»!
اگر تو در سازمان ملل، دست و پا میزنی برای نابودی انقلاب
اصلاً عیسی رفته به آسمان که دعا کند برای نهضت روحا...
هُو «نتانیاهو»!
اگر تو نمایش کمدی بر پا میکنی
موسی دوباره رفته طور، تا دعا کند که خدا رد کند قوم «موسوی الخمینی» را از خلیج فارس و برساند به ارض مقدس مسلمین
چرا که اول، نوبت قبلهی دوم است و دوم، نوبت قبلهی اول
«ترامپ» مثل ترومپت است
همان شیپورِ خودمان
سر و صدا زیاد میکند
امّا در عمل، بادیست که هیچ غلطی نمیتواند بکند
برو سربهسر نگذار!
فوت نکن ما را
خاموش نمیشود نور خدا
گُر میگیریم
زُلفت به باد میرود
شومن بدون زلف، به درد مور و مار قبرستان میخورد
با تو با«ظرافت»برخورد کردن فایده نداشت
آخر، ما شدیم تروریست نِیشِن
حکم آن است که خمینی گفت: «زیرِ پا...»
تو را باید زیر پوتینهای حاجقاسم له کرد.
و امّا بعد...
جوجه سلطان سعودی، به جنگ یوز آسیایی آمده
اگر عمر سعد از گندم ری خورد تو هم از یونجهزارش خواهی خورد
راستی چقدر «آل»تان شبیه یهود است
یکی «گاو»تان کرده
دیگری «حمار»
گمانم یهود بر پشتتان صعود کرده تا خوبتر تیر بیاندازد به مسلمان
اسلام شما «الکی» است
مثل جهادتان که «بدلی»ست
اصلش پیش ماست،
در نگاه حججی
نه در هارت و پورت خمپارهها
تکبیرتان هم به درد مأذنههای «ضِرار» میخورد
باید که رسوای حکمیت شود
هر کس که خطوط قرمز علی را رعایت نکرد
چقدر بیانصاف است منتقد!
هِی به «برجام» میگوید «ترکمنچای»
من ماندهام جواب نوهام را چه دهم اگر بپرسد چرا با تجربهی ترکمنچای، پای امضای کری را مهر کردید؟!
آنهم در شرایطی که قوای دشمن، در مرز عقبنشینی بود
و ما کرور کرور میرزای کوچک و بزرگ داشتیم
شما که تا اسم «ابوموسی» را میبریم، 8 صبح فردا جلوی دادگاه مطبوعات، عریضه پر میکنید!
خداوکیلی اگر ابوموسی بود، با آن خورجینِ پر از سادهلوحی، میرفت دوباره با اروپا مذاکره کند؟!
چقدر ابوموسایی تو! اگر فکر میکنی «امانوئل مکّار» آخر کار، «عمو سام»ش را ول میکند و توی غریبه را میچسبد
قرار که نیست حالا که زمین خوردی از لج رقیب داخلی، تا خانهی آخر، سینهخیز بروی
بیا با شجاعت
مثل یک قهرمان
دیپلماسی یا هر نوع دیگر آن
از ملّت، طلب عفو کن!
بگو شیطان وسوسهمان کرد
فریبمان داد
گفت: «امضای من، تضمین است»
گفت اگر از سیبِ سازش بخورید، تحریمها برداشته میشود
ناگهان از باشگاه هستهای اخراج شدیم
و جامههای شرفمان در پیشگاه ملت، به باد رفت
هان ای یهود و سعود!
در نبرد پیش رو، موسی هم با ماست
و ما...
هم انتقام مغنیه و همدانی و نصیری را از شما میگیریم
و هم انتقام یحیی و یوسف و ارمیا را
و داوود چنان فلاخن کند طیارههاتان را
که فراموش کنید «آپاچی»بازی درآوردن سر مظلومان یمن را
و یمن...
و یمن و یمن و یمن
آباد شود دنیا، به یُمن خرابههای یَمن
«النصرُ للاسلام»
این سنت لایتغیّر است.
هر جا که پابرهنهای در مقابل کوهی از نفت و طلا بایستد.
"عابد شهروی"
دیروز به نمایشگاه کتاب رفتم. دقیقا در زمانی که باران یا بهتر بگویم رگبار شروع شده بود. چند سالی است که شوق و اشتیاق قبل نسبت به نمایشگاه کتاب را از دست دادهام، با آنکه در این سالها با کتاب مأنوسترم.
یکی از دلایل کم شدن این شور و اشتیاق، تکراری شدن نمایشگاه کتاب است. نمایشگاهی که برای ما ایرانیان بیشتر حکم فروشگاه کتاب را دارد تا نمایشگاه را. کمتر کتابی وجود دارد که خوب معرفی شده باشد، خوب نقد شده باشد؛ کمتر نویسندهای است که شناخته شده باشد و بعد از تضارب آرا به پختگی لازم رسیده باشد و در میان مردم معروف شده باشد و...
امسال فقط به بازدید از سالن ناشران عمومی رفتم. برعکس سالهای پیش که سعی میکردم به همه جا سر بزنم. چیزی که دیدم این بود که مردم نسبت به سالهای قبل کمتر کتاب میخریدند (شاید به دلیل اینکه ناشران آموزشی و دانشگاهی نرفتم)، و اتفاقی که ذهنم را به خود مشغول کرد عدم معرفی کتابها به شکلی جذاب بود.
مردم معمولا نمیدانند چه میخواهند و کتابها هم معرفی خوبی ندارند که مردم را ترغیب به خرید کند. بازدیدکنندگان باید از روی جلد و پشت جلد و تورق چند دقیقهای کتابی که ظاهرش آنها را جذب کرده، تصمیم به خرید یا عدم خرید بگیرند. البته هستند ناشرانی که این کار رو کردهآند اما به اندازه انگشتان یک دست!
ناشران یا بهتر بگویم غرفهداران مسلط به کتابهای خود نبودند و وقتی مردم سوالی میپرسیدند کمتر پاسخ بدرد بخوری میشنیدند. البته باز هم هستند غرفهداران مسلطی که احتمالا در کتابفروشی آن انتشارات بودهاند و مسلط بودند اما باز هم به اندازه انگشتان دو دست!
باید فکر کنیم و باید یک قدم به عقب برگردیم. این مردم کتاب میخوانند به شرط اینکه کتاب خوب تولید شود، خوب معرفی شود و خوب عرضه شود.
بچه که هستی دوست داری زودتر بزرگ شوی، مستقل شوی و همانطوری زندگی کنی که فکر میکنی درست است. جوان که هستی دوست داری باز کمی بزرگتر شوی و عاقلتر تا دیگر از دست خامیهای این سالها حرص نخوری یا وقتی به کارهای گذشته خودت فکر میکنی به خودت نخندی.
کم کم به جایی میرسی که نگران میشوی و میگویی انگار عمرم از نیمه گذشته است. پس کی باید کاری کنم؟
سن که از ۳۰ میگذرد کم کم این نگرانی شروع میشود یا لااقل برای من شروع شده است: دهه چهارم زندگی. بحران چهل سالگی برای مردها گویا کمرنگتر در ۳۰ سالگی هم رخ مینمایاند یا آغاز میشود و شاید در ۴۰ سالگی اوج آن را تجربه میکنند. هنوز به آنجا نرسیدهام که بدانم کدام است.
هر چقدر هم در گوشات بخوانند که ۴۰ سالگی تازه اول چلچلی است، و تازه تو تا آنجا هم سالها راه داری، گوشات نباید بدهکار این حرفها شود. باید این دهه را دهه ثمردهی بدانی و همه کژیها و کاستیها را بزدایی.
پیامرسان اسکایپ در ورژن چند ماه پیش خود روباتی اضافه کرده است که عکس چهرهات را ارسال میکنی و به تو میگوید چند ساله به نظر میرسی. ای کاش روباتی بود که میگفت عقلت چند ساله شده است. ای کاش روباتی بود و میگفت چقدر از مسیر سیر الی الله را طی کردهای. اینها به سن و سال نیست. دیدهام که حتی دهه هفتادیها هم چگونه مرد شدند و جهاد کردند و رفتند. آنها نیاز نداشتند که ۸۰ ساله شوند، سرعتشان آنقدر بود که مسیر را زودتر طی کردند.
فکر میکنم که این روبات وجود دارد. امام راحل عظیمالشأنمان یاد داده که هر وقت میخواهی بدانی کجای کاری، خودت را، اعتقادات و ایمانت را و اعمالت را به قرآن شریف عرضه کن. پس ببین چگونهای؟