برگردیم به ۴ سال پیش. همه فکر میکردیم که چند گل از آرژانتین و مسی میخوریم. دعا میکردیم کمتر گل بخوریم تا آبرویمان نرود. بازی انجام شد و ۹۰ دقیقه مردانه جنگیدیم. داور پنالتی صحیح ما را نگرفت. ویدئو چک نبود و نشد اعتراض کنیم. در وقتهای تلف شده «مسی» گل زد و باختیم. همه ته دلمان به تیممان افتخار کردیم و با اینکه باخته بودیم اما خوشحال بودیم که خوب باختیم.
چهار سال بدین شکل سپری شد: همه بیبرنامگیهای ما ادامه داشت. کیروش نتوانست برنامههای خود را به طور کامل پیاده کند. با فدراسیون فوتبال خودمان جنگید، با مربیان داخلی خودمان جنگید، با نایک جنگید، با مربیان حریف جنگید... و این جنگندگی در برابر ناملایمات را قدم به قدم به بازیکنان در عمل و نه در حرف آموزش داد. وقتی فدراسیون هوای تیمهای باشگاهیمان در آسیا را داشت و بازیکنان ملی را به کیروش نداد، گفت یادتان باشد باشگاهتان اولویت داشت نه تیم ملیتان؛ وقتی فوتبالتان از دنیا عقبتر است باید آمادگی بیشتر باشد. اما وقتی سایر تیمها به دلیل باقیماندن تحریمهای پس از برجام هنوز هم با ایران بازی نمیکردند، نگفت چرا کشورتان تحریم است، علیه ظلم دشمن سخن گفت و در مقابل ما صبوری پیشه کرد.
حالا بعد از ۴ سال، ما مقابل اسپانیا شانه به شانه بازی کردیم. این بار ویدئو چک بود و گلمان مردود شد! موقعیتهای ما بعضا خطرناکتر از اسپانیا بود و اصلا در طول بازی حس نکردیم با قهرمان جهان و اروپای همین چند سال قبل در حال بازی هستیم که بیشتر از نیمی از بازیکنانش در رئال و بارسلونا بازی میکنند. نکته اصلی اینجا بود: وقتی داور سوت بازی را میزد ما ناراحت بودیم که باختیم. مثل ۴ سال پیش خوشحال نبودیم که ۱-۰ به آرژانتین باختیم. نمیدانم چند نفر دقت کردند اما بازیکنان تیم ملی ایران پس از بازی به شدت ناراحت و غصه دار بودند که بازی را باختهاند در حالی که این صحنهها را ۴ سال پیش بعد از بازی با آرژانتین نمیدیدیم. این یعنی پیشرفت. یعنی دیگر توقع نداریم مقابل تیمهای بزرگ جهانی کمتر بخوریم تا آبرویمان برود. یعنی از خودمان توقع داریم که ببریم یا لااقل نبازیم حتی اگر دنیا تحریم کند و بازی دوستانه نکنند و نایک لباس ندهد و ... با همه این توقعاتی که از خودمان داریم اما خودخواه نیستیم. آقای گل هلند هم باشیم میتوانیم چند دقیقه آخر بازی داخل زمین برویم اما نه به ساک ورزشی کسی لگد میزنیم و نه علیه کسی مصاحبه میکنیم.
پیشرفت خوب است. برای پیشرفت باید برنامه ریزی کنیم و بجنگیم و خودخواه نباشیم.
هر از چند گاهی نیاز است که انسان سوزنی به خود بزند. نه بخاطر جوالدوزهایی که به مردم زده و عیبجوییهایی که با افتخار انجام داده، بلکه بخاطر اینکه بادهای این بالن بیمغز را خالی کند و قدری بنشیند و فکر کند که از فراز کدام شهرها عبور کرده و به کدامین «قله» یا «دره» نشسته است!
من که حتی برای تفاخر و به ریا «خودسازی» میکنم! بیچارگی آنجاست که هر چه بیشتر خودم را باد کرده باشم و بالاتر تصور کرده باشم با سرعت بیشتری سقوط میکنم و...
سنگ بزرگ نشانه نزدن است! واقعا؟ نمیدانم درست است یا نه، اما به هر حال نیاز است نشانهای باشد. اگر هدفی نباشد که پرتابی نیست، حرکتی نیست. حتی اگر پرنده مردنی باشد و پرواز را بخواهیم به خاطر بسپاریم، باید بدانیم به کدام سو میخواهیم پرواز کنیم. اینکه گفتهاند «ما مأمور به انجام وظیفهایم، نه نتیجه» معنیاش این نیست که هدفی نداشته باشیم. هدف مشخص است، به سوی آن حرکت میکنیم و از همه عقل و عشق یاری میطلبیم و با همه ایمان و توان تلاش میکنیم اما اگر باز هم به نتیجه نرسیدیم، از خودمان راضی هستیم.
چند زمانی است که غافلم از حساب و کتاب خود. روزمرگی به بهانه سرشلوغی این روزها گویا مد شده است. دقت کردهاید؟ همه هم سرشان شلوغ است. دانشجو و شاغل و خانهدار و مدیر و رییس جمهور نمیشناسد. هیچکس وقت اضافهای ندارد. انگار «زمان» بیبرکت شده است. اما نه. قسم به همین «زمان» که انسان در خسر و زیان است مگر...
باید زودتر هدفهای قابل دستیابی و قابل سنجش انتخاب کنم. باید برنامه ریزی کنم و اقدام کنم و باید ارزیابی کنم. دیگر خسران کافی است به حول و قوه الهی.
دیدید بعضیها ممکنه فوتبالدوست نباشند و اصلا براشون مهم نباشه که حتی تیم ملی با کشور دیگهای بازی داره یا نه؟ من شاید از همین مدل آدمها بودم، البته نه در فوتبال! بلکه در جام جهانی چشمها. در همان دوره لیسانس که دوستانم درگیر چشمان غربی و شرقی میشدند، پیش خودم میگفتم: آخر مگر چشم به تنهایی چیست که انقدر جذاب باشه و حتی انقدر ارزش دقت کردن داشته باشه؟ معادلش میشه اینکه خب ۲۲ تا توپ بندازید، چه کاریه ۲۲ نفر دنبال یک توپ میدوند و این همه آدم تماشا میکنند؟ همینقدر بیتفاوت بودم نسبت به همه چشمها!
تا اینکه چشمم به چشمان تو افتاد. انگار با دیدنش از تنبلی درآمدم و تصمیم گرفتم فوتبالیست شوم! معادلش اینکه قلب سنگ من هم نرم شد. فوتبالیست شدن برای من خیلی سخت بود. باید خیلی سختیها تحمل میکردم تا بتونم در جام جهانی بدرخشم و کاپ چشمانت را تصاحب کنم. اما دل به دریا زدم. همه سختیها را به جان خریدم تا در جام جهانی چشمانت موفق باشم. البته من میدانم که در جام جهانی چشمها، کاپ قهرمانی هم باید به اندازه تیم تلاش کند! دیگر اینجا کاپ قهرمانی یک شیء بیجان نیست. کاپ قهرمانی خود «جان» است.
سعی کردم قدر این کاپ را بدانم. سعی کردم مدافع عنوان قهرمانی خوبی باشم. انگار در اوج بودم و خدا پاداش شکرگزاریام را داد که صاحب دو چشم دیگر شدم که شبیه چشمان تو بود. دو چشمی که بیش از همه شبیه دو چشم تو بود. وقتی قربان صدقه چشمان دخترمان میرفتی، به تو گفتم: حالا که میتوانی دو چشم شبیه چشمان خودت ببینی بگو، آیا حق داشتم از داشتن این کاپ قهرمانی خوشحال باشم یا نه؟
--------------------
یک چالش وبلاگی جدید، این بار از رادیوبلاگیها...
همیشه دوست داشتم تا جایی که میتونم در این چالشها و بازیهای وبلاگی شرکت کنم تا وبلاگ نویس بمانم و قلمم خیلی خشک و رسمی نشود. پس سعی خودم را امتحان کردهام.
دعوت میکنم از:
اتاقی برای دو نفر
خودنویس
زمانهایی در زندگی است که یک لحظه سرنوشتساز میتواند آینده یک فرد تا پایان عمرش را تغییر دهد. مثلا کسی تصمیم مناسبی در مورد ازدواجش میگیرد و از همراهی یک همسر سازگار و همدل بهره میبرد یا برعکس آن کسی که یک تصادف میکند و خدای نکرده سالها با یک نقص عضو سپری میکند.
این قانون زندگی در این دنیاست که اگر مراقب نباشی یا دیگران مراقب نباشند، ممکن است در «یک لحظه» تصادفی رخ دهد و «یک عمر» مصیبت کشیده شود.
یکی دیگر از قوانین هم همین شبهای قدر است. در شب قدر میتوانی راه هزار ماهه را بپیمایی. هزار ماه یعنی حدود ۸۰ سال. چرا؟ آیا عدل خدا زیر سوال میرود؟ آیا کسی که مثلا ۳۰ سال گناه کرده، با عمل یک شب ۸۰ سال جلو میرود و بخشیده میشود؟ آنوقت کسی که ۳۰ سال گناه نکرده اما از شب قدر استفاده نمیکند، از او عقب میماند؟
خدا خواسته مرحمتی کند به همه بندگانش. به قول قدما «بار عام» داده است و هیچ خط کشیای نکرده است. گفته است همه بیایید که مشمول رحمت من شوید. میخواهم به دلیل سالروز رحمت دیگر خودم یعنی نزول قرآن بر قلب بهترین بنده خودم، به همه پاداش بدهم. میخواهم هر حقی از من ضایع کردهاید را ببخشم؛ البته حق سایر بندگانم را نه. حق الناس را باید بروید و طلب عفو کنید. اما به همه هم توصیه میکنم که از حقی که گردن هم دارید بگذرید، با جریمه یا بیجریمه.
حال در این «بار عام» عدالت زیر سوال نمیرود؛ رحمت خودنمایی میکند. این فرصت برای همه است نه گروهی خاص. آن هم نه فرصتی که نعوذبالله بخواهیم خدا را استهزا کنیم و هر سال گناه کنیم و شب قدر بیایم و به اندازه ۸۰ سال جبران کنیم. آنجا هم خدا میگوید از دلتان آگاهم. میدانم کدام غفلت است و کدام عمد و استهزا.
بیایید همه از این فرصت استفاده کنیم و قدر را قدر بدانیم.
سلام امام کریمم
روز میلادت بهانهای دارم که سخنان دلم را برای تو بنگارم. میدانم هنوز آنقدر عاشق نیستم که بدون بهانه برایت بنویسم اما امسال شروع به نوشتن نکردهام که بگویم از تو دور شدهام یا نزدیک... امروز میخواهم از تو بگویم، از اینکه چگونه زیستی و چگونه هماکنون زندگی میکنی؟ شهادت که مرگ نیست که مفتی وهابی بگوید پودر شدهای! شهادت، اصل زندگی است.
امروز داشتم فکر میکردم که وقتی همه نامردها از کنارت رفتند و صلح را به تو تحمیل کردند و پس از آن با پررویی تو را «مذل المومنین» خواندند، به چه میاندیشیدی؟ به اینکه تنها شدهای؟ به اینکه قدرت را از تو گرفتند و به یک دغلکار اشرافی مدعی دادند؟ یا نه! ناراحت بودی که چرا مردم از خدا دور میشوند و به دست خود، دشمن خدا را حاکم خود میکنند؟ ناراحت بودی که آرامش و رفاه مادی و معنوی مردم از این پس هدر رفته است و دیگر روی خوش روزگار کمتر به مردم نمایان خواهد شد؟
راستی چرا لقب «تنهاترین سردار» را به تو دادند؟ مگر تو تنها بودی؟ مگر کسی که با خداست تنهاست؟ اصلا مگر کسی به جز خدا وجود دارد که بود یا نبودش مهم باشد؟ که حالا «ولی خدا» را بدون آنها تنها بدانیم یا ندانیم؟!
حتما این لقب را قبول نداشتی و حتما برای دوری مردم از خدا ناراحت بودی که ۱۰ سال پس از صلح که در این دنیا حضور مادی داشتی، نورافکنهای کرامت و عزتت را مقابل دیدگان مردم به نمایش میگذاشتی تا بلکه رفته رفته ۷۲ پروانه را برای سوختن در کنار شمع حسینات آماده کنی.
امروز باید فکر کنیم که «صلح تحمیلی» تو چه ربطی به شرایط امروز جامعه ما دارد؟ نرمش قهرمانانه باشکوه تو، چه ربطی به مواجهه ما با دشمنان خدا در این زمانه دارد؟ آیا همان شرایط است؟ آیا رویکردمان و عملمان شباهتی با تو دارد؟ از دریای رحمت و کرامتت، ذرهای عشق به ما بده که عشق است که شعله زندگی را در دل انسان برمیفروزاند. ذرهای عشق به ما بده که دنیا را میدانگاهی برای ساخته شدن بدانیم و نه مکانی برای بقا!