به تو دل بستم و غیر تو کسى نیست مرا جُز تو اى جان جهان، دادرسى نیست مرا
عاشق روى توام، اى گل بى مثل و مثال به خدا، غیر تو هرگز هوسى نیست مرا
با تو هستم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولى چه توان کرد که بانگ جرسى نیست مرا
پرده از روى بینداز، به جان تو قسم غیر دیدار رخت ملتمسى نیست مرا
گر نباشى برم اى پردگى هرجایى ارزش قدس چو بال مگسى نیست مرا
مده از جنت و از حور و قصورم خبرى جز رخ دوست نظر سوى کسى نیست مرا
دیوان امام
نویسنده: امام خمینی
از تو اى میزده، در میکده نامى نشنیدم نــزد عشّاق شدم، قامت سرو تو ندیدم
از وطـن رخت ببستم که تو را باز بیابم هر چه حیرتزده گشتم، به نوایى نرسیدم
گفتم از خود برهم تا رخ ماه تو ببینم چه کنم من کـه از این قید منیّت نرهیدم؟
کوچ کردند حریفان و رسیدند به مقصد بى نصیبم من بیچاره که در خانه خزیدم
لطفى اى دوست که پروانه شوم در بر رویت رحمى اى یار که از دور رســانند نویدم
اى که روح منى، از رنج فراقت چه نبردم؟ اى که در جان منى، از غم هجرت چه کشیدم؟
دیوان امام
نویسنده: امام خمینی (ره)
عاشقى که نیست حیران تو، حیران میشود خواه یا ناخواه، خواهان بیابان میشود
هر که بین ره پشیمان شد ز عاشق بودنش از پشیمان بودنش حتما پشیمان میشود
در بیابان طلب خارِ که بودن مطرح است خار، خار گل نشد، خار مغیلان میشود
وصل یا هجران تماما بستگى دارد به تو تو بخواهى هجر، وصل و وصل، هجران میشود
گیسوى آشفتهات حال مرا آشفته کرد با پریشان هر که میگردد پریشان میشود
گر تو باشى و نباشد هیچ کس در محضرت کوچههاى مصر هم مانند کنعان میشود
نامهام را دیدم و پشت شما مخفى شدم طفل هر وقت اشتباهى کرد، پنهان میشود
من که گریان نیستم، یعنى که عاشق نیستم ورنه عاشق، مثل طفلان، زود گریان میشود
رزق تو از هر طرف باشد معانیش یکیست نان اگر از هر طرف خوانده شود، نان میشود
با کریمان گشتن و آدم شدن دشوار نیست چه کسى گفته نخواهد شد، به قرآن میشود
هر چند عاشقان قدیمی
از روزگاران پیشین تا به حال
از درس و مدرسه
از قیل و قال
بیزار بودهاند
اما
اعجاز ما همین است:
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در یک کتابخانه کوچک
بر پلههای سنگی دانشگاه
و میلههای سرد و فلزی
گل داد و سبز شد
آن روز، روز چندم اردیبهشت
یا چند شنبه بود
نمیدانم
آن روز هر چه بود
از روزهای آخر پاییز
یا آخر زمستان
فرقی نمیکند
زیرا
ما هر دو در بهار
-در یک بهار-
چشم به دنیا گشودهایم
ما هر دو
در یک بهار چشم به هم دوختیم
آن گاه ناگهان
متولد شدیم
و نام تازهای
بر خود گذاشتیم
فرقی نمیکند
آن فصل
- فصلی که میتوان متولد شد -
حتما بهار باید باشد
و نام تازه ما، حتما
دیوانه وار باید باشد
فرقی نمیکند
امروز هم
ما هر چه بودهایم، همانیم
ما باز میتوانیم
هر روز ناگهان متولد شویم
ما همزاد عاشقان جهانیم...
آینههای ناگهان
نویسنده: قیصر امین پور