پژوهشگروبلاگ شخصی قاسم صفایی نژاد

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زمان» ثبت شده است

شخصی

همنشینم باش

انسان با نیاز سرشته شده است؛ تا وقتی انسان است و فانی در حق نشده، سراسر نیاز است؛ نیاز به بی‌نیاز مطلق. هر روز جلوه‌هایی از این بی‌نیاز مطلق به روی انسان نمایان می‌شود.

این روزها احساس نیاز می‌کنم با همنشینی با سوره عصر، چرا که سراسر خسر و زیانم. اما مگر ساده است همنشین شدن با چنین موجودی؟ که امام خمینی (ره) معتقد بود قرآن موجودی ارزشمند است که چندین بار تنزیل شده است و آن را پایین آورده‌اند تا تبدیل به مطلبی قابل فهم و درک ما شود، تازه اگر بشود. مگر رساندن پیام به یک انسان کر و کور و گنگ کار راحتی است؟ هر چقدر هم پیامبر رحمت در رساندن پیام خداوند استاد و کامل باشند، تا وقتی ما می‌خواهیم کر و کور و گنگ باشیم، مگر چیزی عوض می‌شود؟ بنابراین قرآن یک بار دیگر هم در این وادی تنزیل می‌یابد که ما چقدر روزنه نگاهمان را به روی آن می‌گشاییم.

اما قرار نیست همه چیز با محاسبه عقلانی جور دربیاید. مگر نمی‌گویند عشق مانند اکسیر است و محاسبات مربوط به آن دو دو تا چهار تا نیست؟ مگر نه این است که عشق یعنی جدایی از خودپرستی و منیت و ندیدن جز معشوق؟ پس باید منیت را کنار بگذاریم و خود را نبینم و از سوره عصر بخواهم که همنشینم باشد.

 

شخصی

والعصر...

بعضی روزها می‌آیند که روز تو نیستند؛ اما آیا باید با آنها بسازی؟ باید اجازه دهی که آن روزها، ثانیه‌هایشان را از تو دریغ کنند؟ باید بنشینی و به بطالت بگذرانی و با خودت بگویی چه کنم که این روزها روز من نیستند؟ مگر این ثانیه‌ها آسان بدست آمده؟ مگر این ثانیه‌ها نعمت کمی است؟

مگر انسان همواره در زبان نیست؟

مگر نه اینکه کسانی در زیان نیستند که ایمان دارند و عمل صالح انجام می‌دهند و توصیه به حق و صبر می‌کنند؟ 

چرا بگذاریم این زمان‌ها بگذرد بدون عمل صالح؟ چه می‌گویم؟ هنوز پای ایمانمان هم می‌لنگد چه برسد به عمل صالح؛ توصیه به حق و صبر که پیشکش... هنوز شک می‌کنم که ایمان دارم در حد خودم؟ در حدی که وسعم می‌رسد؟ یا فقط علم دارم؟ 

هه... علم دارم؟ به چه؟ 

چقدر دیگر از این ثانیه‌ها مانده؟ می‌دانم؟! نه! پس چرا می‌گذارم بروند پی کار خودشان؟! 

اصلا اگر بدانم چند ثانیه مانده. که چه؟ فوق فوقش 50 سال دیگر. چه زمان اندکی... مگر در این نزدیک به سه دهه گذشته چند قدم برداشته‌ام به هدفی که دارم؟ تازه قوه جوانی است و توان و انگیزه. چند سال دیگر معلوم نیست چنین توان و انگیزه‌ای باشد. 

چقدر از مسیر عقبم...

بیدار تا شدم همه گفتند یار رفت (+) ...

یا نه!

چرا یار رفته باشد؟ مگر نمی‌گفتم که:

به بوی گل، ز خواب بی‌خودی بیدار شد بلبل         زهی خجلت که معشوقی کند بیدار عاشق را (+)

هنوز خجالت پیش معشوق آنقدرها هم بد نیست چون فرصت باقی است. امان از روزی که خجالت بد باشد، امان...

پس بیدار باش!