با خبر هستیم از مسائل بسیاری که در حوزه مسئولیتمان رخ میدهد، اما کاری نمیکنیم.
آیا لازم است حتما کاری کنیم؟ ممکن است بله و ممکن است خیر!
ولی اگر وقتی فریاد طرف در رسانه بلند شد و تعدادی دیگر به همراهیاش برخاستند، تغییر رفتار دادیم و کاری کردیم، یک جایی از توحیدمان میلنگد.
اگر به جای اینکه از خدا بترسیم، از قدرت رسانه ترسیدیم؛
اگر به جای اینکه دنبال حق باشیم، دنبال محبوبیت بودیم؛
اگر به جای اینکه کار درست را انجام دهیم، تصمیم لحظهای برای از سر باز کردن مسئولیت گرفتیم؛
اگر به همین راحتی میتوانند اولویتمان را عوض کنند؛
و هزاران اگر دیگر...
وای بر ما!
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش
امید و هراسش نباشد ز کس
بر این است بنیاد توحید و بس
#سعدی
حاتم طائی را گفتند: از خود بزرگ همتتر در جهان دیدهای یا شنیدهای؟ گفت: بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را.
پس به گوشه صحرائی به حاجتی برون رفتم. خارکنی دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمدهاند. گفت:
هر که نان از عمل خویش خورد منت حاتم طائی نبرد
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.
گلستان، نویسنده: سعدی
باب سوم، حکایت شماره ۱۴
بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان الصفا. گفت: کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد که حکما گفتهاند:
برادر که در بند خویش است نه برادر و نه خویش است
همراه اگر شتاب کند همره تو نیست دل در کسی مبند که دلبسته تو نیست
چـون نـبـود خـویش را دیانت و تـقـوی قــطــع رحــم بـــهــتــر از مــودت قــربـــی
یاد دارم که مدعی در این بیت بر قول من اعتراض کرد و گفت: حق تعالی در کتاب مجید از قطع رحم نهی کرده است و به مودت ذی القربی فرموده و آنچه تو گفتی مناقض آنست.
گفتم: غلط کردی! که موافق قرآنست و ان جاهداک علی ان تشرک بی ما لیس لک به علم فلا تطعهما.
هزار خـویش که بـیگانه از خـدا بـاشد فـدای یـکـ تــن بــیـگـانـه کـاشــنـا بــاشــد
گلستان، نویسنده: سعدی
باب دوم، حکایت شماره ۴۴
پادشاهی پارسائی را گفت: هیچت از ما یاد میآید؟ گفت: بلی هر گه که خدا را فراموش میکنم.
هر سو دود آن کش ز در خویش براند وآنرا که بخواند بدر کس ندواند
گلستان، نویسنده: سعدی
باب دوم، حکایت شماره ۱۵
با طایفه بزرگان بکشتی در نشسته بودم. زورقی در پی ما غرق شد. دو برادر بگردابی درافتادند. یکی از بزرگان ملاح را گفت: بگیر این هر دو را که بهر یکی پنجاه دینارت بدهم.
ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد. گفتم: بقیت عمرش نمانده بود از این سبب در گرفتن او تأخیر کردی و در آندیگر تعجیل.
ملاح بخندید و گفت: آنچه تو گفتی یقین است و دیگر میل خاطر من برهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابان مانده بودم این مرا بر شتر نشاند و از دست آن دگر تازیانه خورده بودم در طفلی. گفتم: صدق الله من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعلیها
تا توانی درون کس مخراش کاندرین راه خارها باشد
کـار درویش مـسـتـمند بـرآر که تـرا نیز کـارها بـاشـد
گلستان، نویسنده: سعدی
باب اول، حکایت شماره ۳۵