به همین سادگی!

یک روز از هفته دوم فروردین که از محل کار برمی‌گشتم به سمت منزل، در میدان انقلاب با جوانی مواجه شدم که کنار پیاده رو افتاده بود و از گوشه ابروانش خون جاری بود. یک جوان قد بلند و چهار شانه که گویا هنگام راه رفتن پایش به زمین گیر می‌کند و زمین می‌خورد و سرش به جدول کنار پیاده‌رو می‌خورد. به همین سادگی!

من وقتی رسیدم که جوان قدرت هیچ واکنشی نداشت و تنها با چشمانش به مردم التماس می‌کرد که کاری بکنند. اورژانس از مردم اسم و فامیل او را می‌پرسید تا ثبت کند اما کسی اسم و فامیل او را نمی‌دانست.

بعد از دقایقی اورژانس آمد و او را برد؛ ان شالله که زنده باشد اما از آن روز فکر می‌کنم که این دنیا به هیچ نمی‌ارزد. آماده باشیم برای آن روز که شاید برای دل خوش کردن خودمان آن را چند صباحی دیرتر بدانیم اما هست.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به بالا بروید