نزدیک 25 روز پیش یه بازی وبلاگی دیگه راه افتاد به نام «از کابوسهایت حرف بزن». از آنجا که قصد دارم در اکثر بازیهای وبلاگی شرکت کنم حتی اگر دعوت نشوم، تمایل داشتم در این بازی هم شرکت کنم اما این چند هفته به شدت دچار سرشلوغی بودم و فرصت نبود تا اینکه 5 روز پیش خانم شیری (نویسنده وبلاگ بانوچه) از بنده دعوت کردند که در این بازی وبلاگی شرکت کنم که امروز این فرصت دست داد.
من به طور کلی کم خواب میبینم یا اگر دقیقتر بگویم شاید کمتر وقتی بیدار میشوم خوابی یادم باشد. این خوابها هم معمولا ناظر به حوادث آینده است یا کلا بیمعنی است و ناشی از پرخوری شام.
شاید در مجموع چند سالی که از عمرم میگذرد دو سه کابوس بیشتر یادم نمانده باشد که ریشهدارترین آنها برمیگردد به خوابی که حدود 7 سالگی دیدم. خواب دیدم که یکی شبیه دزدها وارد خانه ما شده و در جایی کمین کرده و در وقت مناسب به دنبال قتل من است!
از صبحی که بیدار شدم مدام منتظر بودم چنین اتفاقی بیفتد. چند روزی شاید ترس ناشی از آن کابوس همراه من بود اما به مرور کم شد و الان که بیش از 20 سال از آن گذشته است به دلیل اینکه چند بار اثاث کشی کردهایم و دیگر از آن خانه رفتهایم، خیلی محلی از اعراب ندارد.
————
پ.ن: در مورد کابوسها باید بگویم که گاهی اوقات کابوسها نیز میتوانند راه نجات انسان باشند. بستگی دارد به آنها چطور نگاه کنیم. بعضی اوقات کابوسها انسان را در مسیر اشتباهی که در حال طی آن است، محتاط میکند و ترمز میکشد. این دسته از کابوسها را کابوسهای خوب نامگذاری مینماییم! 😀
اما گاهی اوقات نیز کابوسها خنثی هستند و چرت و پرت و فقط یک لحظه ترس را به آدم القا میکنند که آن را کابوس بد نامگذاری مینماییم!
برخی دیگر از کابوسها نیز باعث میشود انسان از مسیر درست خود صرفنظر کند بخاطر ترسی ناشی از دیدن کابوسی که ممکن است در واقعیت هیچ نشانه خاصی هم نداشته باشد. این کابوسها را هم کابوس گمراه کننده نامگذاری مینماییم!
ضمنا دعوت میکنم از:
اتاقی برای دو نفر، مینویسم از خودم، اسباب بازی فروشی، سنجاقک