دوم شخص مفرد
خیلی خونگرم و صمیمی بود؛ سالها میشناختمش؛ از دور، از نزدیک. همکاری مستقیم نداشتیم. گفتوگوهای دو نفرهمون توی همۀ ده سال گذشته به یک ساعت هم نمیرسه؛ اما کوتاه بودن و موندنی. همیشه روی دوشش یک کولهپشتی مینداخت؛ یهبار توی #دانشکدۀ_مدیریت بودم که دیدم با همون کوله کنارمه. لبخند همیششگی هم روی لباش بود. گفت:
«سلام آقای صفایینژاد. خوبی؟ اومدی برای دفاع؟»
گفتم:
«نه. تا دفاع خیلی راه دارم. چی میخونی اینجا؟»
گفت:
«ارشد مدیریت رسانه میخوندم. دیگه تموم شد.»
گفتم:
«عه چه جالب. منم #مدیریت_رسانه میخونم.»
گفت:
«میدونم. برای مجلهتون میخوام مقاله بدم.»
و بلند بلند خندید؛ از بیخبری من ازخودش و باخبری خودش از من. شماره و ایمیل گرفتیم از همدیگه و... .
***
چندسالی بود که دیگه هیچ همکاریای با هم نداشتیم. دوباره این اواخر همکار شده بودیم یه جورایی. مهر ۹۹ بود. آخرین هفتهای بود که میخواستم برم یه جلسه دورهمی و بعدش هم برم سربازی. یاسر جلالی گفت که سعید امروز بابا شده و نمیاد جلسه؛ جلسه رو شروع کنیم. چند دقیقهای از جلسه گذشت که دیدیم سعید اومد و کنار من و محمد شجاعیان نشست. بهش گفتم:
«مبارکه. تو مگه دخترت دنیا نیومده؟»
گفت:
«چرا.»
گفتم:
«اینجا چیکار میکنی؟ تو دیگه امروز بابا شدی!»
گفت:
«امروز بابا نشدم که. بچۀ سومم هست.»
گفتم:
«میدونم. اون دو تا پسر بود. وقتی دختردار میشی، دیگه واقعاً بابا میشی.»
از باخبری اینبارم خندید و گفت:
«بچه، بچه است دیگه. چه فرقی داره؟»
گفتم:
«حالا صبر کن دخترت یه ذره بزرگ بشه. سال دیگه هم نظرت رو بگو.»
وقتی این جمله رو میگفتم نمیدونستم سعید اونقدر زود میره که وقتی دخترش راه افتاده، ما سالگردش رو میگیریم و کتاب زندگینامهش رو منتشر میکنیم.
دوم شخص مفرد رو بخونید تا با سعید و تکلیفمحوریش بیشتر آشنا بشید. از آقای محمدرضا شرفی خبوشان گرانقدر که پذیرفتن و زحمت بیش از ۴۰ مصاحبه برای نگارش زندگینامه سعید رو کشیدن، سپاسگزارم. اجرشان با امام زمان(عج).
ثبت نظر
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تسلیت میگم.