اگر کمکمان کنی!
سر سفره بودیم. دخترم تشنه بود و آب میخواست. بطری کنار دستش بود و میخواست برای خودش آب بریزد.
گفتم: صبر کن بابا من برات بریزم.
گفت: نه خودم میخوام بریزم.
خودش میخواست آب بریزد ولی نتوانست. انتهای بطری را گرفتم و بلند کردم. خودش آب ریخت!
گفت: کمکم کردی چه زورم زیاد شد!
زورم! آب ریختن را کار خودش حس کرد و زور رو زور خودش دانست.
خدایا! کمکمان کنی چقدر زورمان زیاد میشود.
قو علی خدمتک جوارحی!
ثبت نظر
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
قو علی خدمتک جوارحی ...
خدا حفظش کنه