تا دل عاشقان گرفتار است آینه پایبند زنگار است
گوشهی خلوتی مگر بدهند ورنه این معرکه چو بازار است
لب ما بست و گفت کیف الحال؟ این هم از شیوههای آزار است
طفل اشکم نرفته ره گم کرد این نشانی ز بس که دشوار است
نه دگر حال مستیام مانده نه به مستی توان گفتار است
حرفهای نگفتهای دارم که فقط منبرش سر دار است
العجل العجل دلم تنگ است زنده بودن بدون تو ننگ است
تو سماوات خاکباز منی تو نیاز منی، نماز منی
نذر تو کردهام که جان بدهم تو همه نذری و نیاز منی
با تو کس را نمیتوانم دید زان که دربست یار ناز منی
با تو حتی نگفتنی گفتم زان که تنها تو چاره ساز منی
نیمه شد ماه احمدی چه کنم؟ باز هم تو نیامدی چه کنم؟
* این شعر در نیمه شعبان سال 84 توسط حاج ابولفضل بختیاری خوانده شده است.
تا که از درگه تو رزق مدامی دارم کی دگر چشم طمع سوی حرامی دارم
هر سحر از خم معشوق که جامی دارم منم آن بنده که نعمت به تمامی دارم
قبلهای دارم و قرآن و امامی دارم
آنچه از عشق شود آب یقینا جگر است آنچه ریزد جگر از آن به خدا چشم تر است
مرغ عاشق خود از این نکته بسی با خبر است دیدن حضرت صیاد نشاطی دگر است
بیسبب نیست که من میل به دامی دارم
عدهای بر در تو گرم نمازند همه جمعی از خلق تو مشغول به رازند همه
قدر اندازه خود غرق نیازند همه در پس پرده تو صاحب نازند همه
منم آنکه ز عصیان تو نامی دارم
کوری از قافله جا ماند و به راهی افتاد شد برادر به گروهی و به چاهی افتاد
دستش از چاه به دامان گیاهی افتاد زان توسل به گیاهش به گناهی افتاد
منم آن کور که بر خلق پیامی دارم
ایها الناس در ِ خانهی مردم نروید پیش هر کس به دو سه ناز و تبسم نروید
از خدا بر در مردم به تظلم نروید جو اگر داد بگیرید و به گندم نروید
من دمی رفتهام و درد مدامی دارم
سخن این است که ما جز تو نداریم کسی درد این است که ما دور شدیم از تو بسی
تا که امروز و به فردا تو به دادم برسی اشک خواهم ز تو اندازه ی بال مگسی
به حسین ِ تو که توفیق سلامی دارم
یا رب از قلهی کوهی شجر طور بده اشک با ناله بده، جنس مرا جور بده
لب شیرین به دعا زین قدح شور بده تا که محمود شوم دولت منصور بده
من ز تو آرزوی روی امامی دارم
خون میرود به صفحه که املا کنم تو را نامت بزرگ گشت نشد جا کنم تو را
یاغی نیَم ترحمی ای پادشاه حُسن گردن کشیدهام که تماشا کنم تو را
آب از سرم گذشته، عصایی بزن به آب یک دم بیا که حضرت موسی کنم تو را
در راه کعبه خرج سفر در خطر فتاد دل میرود ز دست که پیدا کنم تو را
خون مرا بگیر به گردن، مرا بکش تا زیر تیغ سجدهی اعلی کنم تو را
کنجی برای خلوت شبهای من بده تا گریهای به وسعت صحرا کنم تو را
بر مردگان کوی تو باید دخیل بست یعنی قیاس کی به مسیحا کنم تو را
بندم بزن که چینی عمرم شکسته است جامم بده که ساقی دلها کنم تو را
از روزگار خیر ندیدم بدون تو خیرات، جان خویش چو حلوا کنم تو را
سنگینی غمت به تغافل مرا فکند لعنت به من اگر ز سرم وا کنم تو را