پژوهشگروبلاگ شخصی قاسم صفایی نژاد

 

با طایفه بزرگان بکشتی در نشسته بودم. زورقی در پی ما غرق شد. دو برادر بگردابی درافتادند. یکی از بزرگان ملاح را گفت: بگیر این هر دو را که بهر یکی پنجاه دینارت بدهم.

ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد. گفتم: بقیت عمرش نمانده بود از این سبب در گرفتن او تأخیر کردی و در آندیگر تعجیل.

ملاح بخندید و گفت: آنچه تو گفتی یقین است و دیگر میل خاطر من برهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابان مانده بودم این مرا بر شتر نشاند و از دست آن دگر تازیانه خورده بودم در طفلی. گفتم: صدق الله من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعلیها

تا توانی درون کس مخراش       کاندرین راه خارها باشد

کـار درویش مـسـتـمند بـرآر       که تـرا نیز کـارها بـاشـد

 

​گلستان، نویسنده: سعدی

​باب اول، حکایت شماره ۳۵

 

ثبت نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است