کوچکترین قدم مثبتی که برمیداریم، فراموش میکنیم هزاران عیب و کاستی و بیهمتی خودمان را. فکر میکنیم دیگر خیلی شاهکار کردهایم و دین خود را ادا کردهایم. خودپسندی و بدبینی نسبت به سایرین سراغمان میآید و فکر میکنیم سرمان به آسمان رسیده است. اینطور مواقع گاهی اوقات لطف خدا در قالب یک «گناه» به مؤمن ارزانی میشود؛ گناهی که ممکن است مفسده باشد اما به مؤمن تذکری میدهد تا از سرچشمه مفاسد دوری کند که در حدیث آمده است «همانا خدا دانست که گناه بهتر است برای مؤمن از عُجب، و اگر نه این بود هیچگاه مؤمن را مبتلا به گناهی نمیکرد.» (+)
اما فقط گناه باعث خرد شدن خودپسندی نمیشود. گاهی رفتاری از یکی از اولیاءالله، شعلهای روشن میکند که طناب خودپسندی را میسوزاند؛ و خداوند اولیای خودش را در میان مردم مخفی کرده است.
فیلمی از یک رزمنده دیدم که به تازگی دستش از مچ قطع شده ولی خوشحال است. خوشحال است که جنگیده است و خوشحال است که با آتش و خون عشقبازی میکند. ای کاش بتوانم از آنها اخلاص بیاموزم و مردانه برای خودسازی قیام کنم (+).
پ.ن ۲: با اینکه خودم را ملزم کردهام از وبلاگ نویسی فاصله نگیرم اما چند وقتی است کمتر توانستم به وبلاگ سایرین سر بزنم. امروز تا قسمتی خواندم و نظر گذاشتم. هنوز ۲۷ ستاره در پنل وبلاگی روشن مانده است که ان شالله به زودی میخوانم.
بزرگان این جمله از زین العابدین رو شاید جور دیگه ترجمه کرده باشند اما من اینجوری ترجمه می کنم که هیشکی مثل تو انقدر منو خوشگل صدا نزد، دوطرفه هم هست؛ هیشکی هم مثل تو انقدر خوشگل دعوتم رو قبول نکرد؛ چه جالب! دو طرفش هم خودت شدی. اصلا هیشکی به جز خدا نبود...
تمام تلاش دشمنت اینه که خدا ترس داره؛ نه! من تا حالا نترسیدم، تو مهربونی؛ من از اعمال خودم وحشت دارم. ولی خدایا هر چی میخوای به من بدی مثل اون کسی که غیر تو رو پرستیده ندی؛ من صمد گفتم، نگفتم صنم! من فقط تملّق و چاپلوسی تو رو می کنم.