پژوهشگروبلاگ شخصی قاسم صفایی نژاد

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمضان» ثبت شده است

یادداشت

بهار سرمستان

شد بهار سرمستان، پایان خزان آمد          مژده ای گنهکاران، ماه رمضان آمد

نوشتن برای خدا، اگر قرار باشد افراد دیگر هم نوشته تو را بخوانند کار ساده‌ای نیست. این‌که برای خوش‌آمد و جلب رضایت و مسرت این و آن حتی یک کلمه هم کسی با او شریک نشود و چه زیبا فرمود شیخ خوبی‌ها و راستی‌ها که «درمان ریا، خود ریا است.» آری! حضرت بهجت؛ چه نسخه‌ای پیچیدی برای ما که اگر در عباداتمان حواسمان جز به خدا رفت، بدانیم که در حضور مدیر، کسی برای سرپرست خودشیرینی نمی‌کند و در حضور خدا کسی برای بنده.

خدایا!

برای خودت می‌نویسم که مهربان‌ترینی و فاش می‌گویم که ریا برای خوش‌آمد توست و هدف ریا تو هستی. آخر آن امام مناجات و سجده‌ها و زینت عباد فرمود که چابلوسی فقط در ِ خانه تو رواست.

گشتم و در همه عالم و مهربان‌تر از تو ندیدم. می‌دانم! فرموده‌ای که اگر بنده‌های من می‌دانستند چقدر دوستشان دارم، از فرط شادمانی می‌مردند. اگر می‌دانستند... حال که زنده‌ام پس نمی‌دانم اما می‌دانم که مهربان‌ترینی. می‌دانم که تو در این ماه همه کار کرده‌ای که من بیایم و رستگار شوم. دعوت‌نامه و سرمایه و پول و وسیله را برای طی مسیر تا خودت داده‌ای و گفته‌ای همه برای تو. گفته‌ای فقط تجارت با من است که تو را عاقبت به خیر می‌کند اما ویرانه‌های شیطان را که در ماه‌های دیگر با جلوه‌های ویژه، کاخ دیده‌ام را از روی غفلت ترجیح می‌دهم و تمام امکاناتی را که به من دادی، در راه ویرانه‌ها خرج می‌کنم!

می‌دانم یک راه سعادت بیشتر ندارم ولی نمی‌دانم چرا گاهی حواسم پرت می‌شود به علف‌های کنار چاه. آتش پایین چاه را می‌بینم و طناب در حال پوسیدن را. صدای بلبلان و عطر مست‌کننده بیرون چاه را هم می‌شنوم اما به جای تلاش برای رهایی از آتش و رسیدن به آن باغ، حواسم به این دنیای علف‌های کنار چاه است.

دستم بگیر در این ماهی که از آن آتش خبری نیست تا بتوانم خود را به دهانه چاه نزدیک کنم. معلوم نیست چند وقت دیگر این طناب پوسیده توانایی تحمل من را دارد، یا عزیز...

 

 

نقل قول

وقتی که با توام دلم آرام می‌شود

 گیرم کسی ز من نخرد اشک و آه را                دیگر چه غم به بنده چو دارد اله را
حاصل نداشت غیر گنه کشتزار دل                  از من که می‌خرد بر و بار تباه را
شرمندگی، عقوبت اهل معاصی است             این خود بس است بنده غرق گناه را
با اشک خویش سوی تو لشگر کشیده‌ام          صف کرده‌ام برابر تو این سپاه را
گفتم شوم سیاهی مهمانسرای تو                 شاید بپوشم از همه، روی سیاه را
چیزی اگر به من ندهی دم نمی‌زنم                 از دور چون روانه نمایی نگاه را
ابر گناه، راه نگاه مرا گرفت                             بالا بزن ز دیده من این کلاه را
گفتی چو اعتراف نمایی، نمی‌زنم!                  پس آمده‌ام که شرح دهم اشتباه را
نازک شده دلم، نخری قهر می‌کنم                  رحم آر بر کسی که ندارد پناه را
وقتی که با توام دلم آرام می‌شود                   از من مگیر گرمی این تکیه‌گاه را
من دل شکسته‌ام تو بیا ناز من بخر                 دستی بگیر بنده مانده به چاه را
گفتم حسین! عرش خدا شد قدم‌گهم             کوته نمود بر من دل‌خسته راه را


 

* این شعر در شب 18 ماه رمضان 88 توسط حاج منصور خوانده شده است.




 

یادداشت

وادی ظلمات

ذوالقرنین، به همراه لشگرش در حال عبور از وادی ظلمات بود. او به سپاهیانش اعلام کرد که هر چه در مسیرتان است، بردارید و با خود بیاورید. اما اکثر سپاهیان تنبلی می‌کنند و به خاطر این‌که بار سنگینی حمل نکنند، چیز زیادی برنمی‌دارند. وقتی لشگر از آن سرزمین خارج شد، دیدند تمام چیزهایی که با خود آورده‌اند، طلا و جواهرات گرانبها بوده است. همه حسرت خوردند که ای کاش بیشتر برمی‌داشتند.

دوستان،

مراقب باشیم ماه رمضان را تبدیل به وادی ظلمات نکنیم و قدر تک تک لحظات آن را بدانیم.

 

نقل قول

من ز هر سنگ، چنان آب روان می‌گذرم...

هر شب از خواب چو رخسار بتان می‌گذرم                همچو تجّار ز کالای گران می‌گذرم
نشکستم سر مویی دل کس را زین رو                     از پل روز جزا هم نگران می‌گذرم
عمر آن‌قدر ندارم که به من دل بندی                        من چنان خنده‌ی آن غنچه‌دهان می‌گذرم
ضبط لب می‌کنم از بیم سخن‌های گزاف                  من ز ترس ضرر از خیر دکان می‌گذرم
اوّل وقت بدست آر دلم را ای دوست                        ورنه چون وقت فضیلت به اذان می‌گذرم
کینه‌ی سنگدلان را نگرفتم در دل                             من ز هر سنگ، چنان آب روان می‌گذرم
 
 
 
نقل قول

هر قدم در نظر یار حسابی دارد

جز به کوی تو ندیدیم که آهی گیرند                   به سرشکی ز گدا, بار گناهی گیرند
عمل کوچک ما را به بزرگی بخرند                      دانه ی اشک مرا فوج سپاهی گیرند
هر قدم در نظر یار حسابی دارد                        کِی تلاش دل ما را به تباهی گیرند؟
جز سر کوی تو ای رحمت بی حد و حساب         عاشقان تو محال است پناهی گیرند
حالت چهره بیان می کند اسرار درون                 کِی دگر از دل بیمار، گواهی گیرند؟
ای خوش آنان که در این خدمت خود دائمی‌اند     عاقبت از در ِ تو منصب شاهی گیرند
دارم امید که از مرحمت حضرت دوست               دست این خاک نشین را به نگاهی گیرند