آقای سالاری کارخانهدار است؛ کارخانه #پسته. بدش میآید به او بگویند سرمایهدار. همه زندگیاش کار است و کار و فکر میکند دارد به جامعه خدمت میکند و شغل ایجاد میکند. آرزو دارد در هر خانهای پستههای کارخانه او پیدا بشود. #همسرش فوت کرده و دخترانش هر کدام خلق و خوی خاص خودشان را دارند. دخترانش را که در داستان میخوانم به قول مجید قیصری یاد #شاه_لیر #شکسپیر میافتم.
آقای سالاری پیر شده است و دیگر استرس و حجم بالای کار را طاقت نمیآورد. دخترانش به اجبار، او را بازنشسته میکنند ولی او عمری دویده بود و فقط کار کرده بود. افسرده میشود. یکی از دوستان قدیمیاش را اتفاقی میبیند و یاد جوانیاش میافتد که بالای پشت بام یک ساختمان با هم بحث سیاسی میکردند و آنجا عاشق دختری شده بود که به او نرسیده بود.
آقای سالاری به همانجا میرود که حالا #مسجد شده است. کم کم در نماز جماعت شرکت میکند و حالا میخواهد با پول زیادی که دارد مسجد را اداره کند. برای مسجد فرش بخرد، غذا بدهد و... کلا شخصیت آقای سالاری اینطور است که به قول دامادش صفر تا صد را پنج ثانیهای میرود. داستانهایی پیش میآید در مسجد از پولهایی که خرج میکند و مدل هزینههایش که فکر میکند خیلی آدم خیّر و خوبی است و باید همه از او ممنون باشند.
آقای سالاری باز هم مانند زمان ریاست کارخانه، نگاهش از بالا به پایین است. فکر میکند بیشتر از بقیه میفهمد، بهتر از بقیه کار میکند، و باید همه جا رییس باشد. اما...
آخرین اثر #مجید_اسطیری، اثری است که میتوان حین آن تأمل کرد و فکر کرد و خودمان و جامعهمان را بهتر شناخت.
گزیدهای از رمان:
ذهن راه خودش را میرود، حتی وقتی ما متوجه اشتباهاتمان میشویم، ذهن ما دوست دارد باز به همان راههای اشتباه گذشته برود، تقصیری هم ندارد، راه دیگری بلد نیست. هرچه دیرتر بفهمیم که ذهنمان در بیراههها گم شده، پیداکردن راه درست سختتر میشود؛ اما چارهای نیست، تا آخرین روز زندگیمان باید در جستوجوی راه درست فکرکردن باشیم. وقتی فهمیدیم که در مورد دنیا و آدمها اشتباه قضاوت میکردهایم، باید ذهنمان را به درست فکرکردن عادت بدهیم و این کار واقعا خیلی سخت است.
زبان فارسی به هزار و یک دلیل برای ما مهم است که همه میدانیم. از ابتدای راه اندازی #نشر_صاد، برای سرویراستاری دنبال کسی میگشتم که زبان فارسی برایش نه تنها مهم باشد، بلکه حفظ و توسعه آن، مهمترین دغدغه زندگیاش باشد. سرکار خانم #مرضیه_مرادی را از سالها قبل میشناختم و از تابستان سال گذشته توفیق همکاری در زمینه #ویراستاری با ایشان پیدا کردم.
الحمدالله در طول حدود یک سال و نیم گذشته، نه تنها ایشان توانستهاند دانش و تجربه خود را در اختیار نشر قرار دهند، بلکه یک اتفاق ویژه دیگر را نیز رقم زدند و آن #جذب و #پرورش ویراستارها و نمونهخوانهای خوب و قابلی است که در یک تیم حدودا ۳۰ نفره در حال یادگیری و البته اثربخشی هستند.
دیشب و در اختتامیه جایزه ملی #شهید_اندرزگو، نشر صاد در بخش #رمان_نوجوان، برنده جایزه برگزیده بهترین ویراستاری توسط خانم فاطمه مرادی برای کتاب #سلفی_با_خرابکار شد و در بخش رمان بزرگسال، شاهرخ مرزوقی ویراستار کتاب #چهل_و_یکم، شایسته تقدیر شناخته شد.
خسته نباشید عرض میکنم خدمت سرکار خانم مرضیه مرادی و از ایشان سپاسگزارم. ویراستار خوبی که مدیر خوبی باشد و توان اداره یک تیم ویراستاری ۳۰ نفره را داشته باشد، کمتر پیدا میشود و اگر کنار این دو به پرورش نیروهای نسل آینده ویراستاری هم اضافه کنیم، یافتن او سختتر هم میشود.
به زودی خبرهای خوبی از نشر صاد خواهید شنید. در حال طراحی شکل و شیوه ویراستاری در #چت_استوری، #کمیک و سایر قالبهای جدید محتوایی هستیم تا ورود به #فضای_دیجیتال، مساوی با از دست رفتن قوت زبان فارسی نشود و نسلهای آینده هم پاسدار زبان فارسی باشند.
آدمهایی که عاشق میشوند، حسابوکتاب ما را بر هم میریزند.
سیگزارش به شیطان، صفحه ۹۵
نویسنده: طوبی زارع
حل کردن مشکلات زندگی فقط به یک نسخه شفابخش احتیاج ندارد، به صبر و حوصله هم نیاز دارد؛ اما چرا ما اینقدر بیصبر شدهایم؟ شاید بهخاطر غرق شدن در میان ابزارها و ماشینهایی که تا چیزی را ازشان میخواهیم اجابت میکنند! کافی است پنج ثانیه پایت را روی پدال گاز فشار بدهی تا از صفر به صد برسی و چند بار که این کار را کردی، خودت هم به شکل ماشینت درمیآیی.
آقای سالاری و دخترانش، صفحه ۶۳
نویسنده: مجید اسطیری
ذهن راه خودش را میرود، حتی وقتی ما متوجه اشتباهاتمان میشویم، ذهن ما دوست دارد باز به همان راههای اشتباه گذشته برود، تقصیری هم ندارد، راه دیگری بلد نیست. هرچه دیرتر بفهمیم که ذهنمان در بیراههها گم شده، پیداکردن راه درست سختتر میشود؛ اما چارهای نیست، تا آخرین روز زندگیمان باید در جستوجوی راه درست فکرکردن باشیم. وقتی فهمیدیم که در مورد دنیا و آدمها اشتباه قضاوت میکردهایم، باید ذهنمان را به درست فکرکردن عادت بدهیم و این کار واقعا خیلی سخت است.
آقای سالاری و دخترانش، صفحه ۵۹
نویسنده: مجید اسطیری