پژوهشگروبلاگ شخصی قاسم صفایی نژاد

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهار» ثبت شده است

شخصی

زمستان روزمرگی

روزهایی در زندگی هست که نیاز به انگیزه تازه داری. انگار همه چیز روزمره می‌شود. انگار دلت می‌خواهد شرایط عوض شود؛ دلت می‌خواهد نو شود.

از کودکی بهار را دوست داشتم و دارم. بهار همیشه حس تازگی، حس خوب زندگی و پیشرفت دارد. نمی‌دانم چون شاید همیشه از رنگ سبز خوشم می‌آمد و هوای معتدل. نه گرمای تابستان مطبوع دلم بود نه سرمای زمستان. به همین خاطر بعد از بهار، کمی از پاییز خوشم می‌آمد اما پاییز هم دیگر چنگی به دل نمی‌زند.

این زمستان لعنتی تازه شروع شده است. تا کی باید منتظر بهار ماند؟

آخر انتظار بهار هم فقط نشستن و نگاه کردن نیست. باید قدم برداشت یکی یکی صفحه‌های تقویم را تا به بهار رسید. باید خانه تکانی کرد خانه دل را تا بهار وارد دلت شود. بسم الله...

 

نوروز مبارک

درود بر بهار انسان‌ها و خرمی دوران‌ها

امید داریم نوروز بعدی را با حضرت موعود جشن بگیریم.

اللهم عجل لولیک الفرج

 

نقل قول

سال نو مبارک

مُقَلّب القُلوبِ من، چهره ی همچو ماه توست
مُدَبّر الّیل دلم، زلف چو شب سیاه توست
تو ای مسافر غریب حَوّل این دل مرا
قلب تمام عاشقان منتظر نگاه توست
 
یادداشت

شد بهار سرمستان، پایان خزان آمد...

بهار دوست داشتنی و زیبا قدم در خانه هایمان می گذارد. چند ساعت بیشتر به تحویل ِسال نمانده. نوروزی که همه به یاد هم می افتند و به دور از کینه ها به یکدیگر محبت می کنند. اما دو نفر رو هم نباید فراموش کنیم؛ یکی امام زمانمون که ایشالله با اومدنش بهارمون سبزتر و شادتر میشه، یکی هم خودمون که به بهانه ی شاد بودن ارزش هامون رو زیر پا نزاریم.لااقل در تعطیلات هر شب به حساب خودمون برسیم و ببینم روزمون رو چطور گذروندیم.
 
این چنین می گفت یک رزمنده ای           از شهیدی نکته ی ارزنده ای
روزگاری در زمان جبهه ها                      خفته بودم در میان خیمه ها
ناگهان صوتی مرا بیدار کرد                     گفتگوهایی دلم را زار کرد
گوییا این گفتگوی پر نَفَس                      اختلافی بود ما بین دو کس
یک تن از آنها دلش پُر درد بود                  شِکوه ها از یار دیگر می نمود
این چنین می گفت با آه و نوا                 تو به من بسیار بنمودی جفا
جامه ی ذلت نمودی بر تنم                     طوق آتش ساختی بر گردنم
تو مرا کردی اسیر حرف خود                   عمر پاکم را نمودی صرف خود
از همان اول تو را نشناختم                    با تو من سرمایه ام را باختم
دیگر از جانم چه می خواهی برو             تو مرا دادی به گمراهی برو
دیگر اینجا سرزمین جبهه هاست            دست از من برنمیداری چرا ؟
الغرض این شِکوه ها پایان نداشت          باور این صحنه ها امکان نداشت
آمدم از راه صدق و ائتلاف                     تا که شاید حل کنم این اختلاف
گوشه ی آن خیمه را بالا زدم                 بر همه پندارهایم پا زدم
ناگهان دیدم که یک تن بیش نیست        روی خاک افتاده بود و می گریست
آنکه از دستش شکایت می نمود           نفس بود و نفس بود و نفس بود
دیدمش با خویش نجوا میکند                نفس خود را خوار و رسوا می کند
آری ، این آیین مردان خداست               نفس را هر شب نمایند بازخواست
یادم آمد یک حدیث پربها                       از امام کاظم آل عبا
از حساب نفس هر کس شد جدا           لیس منا اهل بیت المصطفی