پژوهشگروبلاگ شخصی قاسم صفایی نژاد

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

یادداشت

جعبه سیاه

خدایا!
ای کاش می‌شد هر کس بعد از مرگ یه جعبه سیاه از خودش به جا می‌گذاشت که هنگام کوچ از این دنیا، به چه چیزی فکر می‌کرد یا چه کلمه‌ای روی زبانش بود؛ برای عبرت مابقی انسان‌ها. البته با حفظ صفت ستارالعیوبی‌ات!
 
یادداشت شخصی

دلبر با کرامت

گفت: مادر، تو که میدونی من تو این محله چه جوری‌ام؟ اسممو هر کی می‌بره لعنت می‌فرسته به من! از بس که بدم، تو رو هم اذیت کردم، تازه فهمیدم میخوام بمیرم، گرچه تو رو اذیت کردم و از من بدت میاد ولی مادری. یه وصیتی دارم بهت.

مادر گریه‌اش گرفت، گفت چقدر مردم رو اذیت کردی، چقدر بی خدا گذروندی؟

گفت شده دیگه مادر، خجالتم نده، دارم می‌میرم!

وقتی جون دادم، لباسمو در بیار، ریسمان به پاهام ببند، من رو چند لحظه دور این حیاط بکشون، فقط بگو خدایا بنده فراریت رو اوردم، دیگه به بقیه‌اش کاری نداشته باش!

مادر میگه بچه‌ام سخت جون داد. بعد از گریه کردن گفتم پاشم حرفشو گوش بدم، لباسشو در اوردم، یه طناب بستم به پاش، اومدم بکشم که یه صدایی تو سرم پیچید: پیرزن! بنده گنهکار ما رو به خودمون واگذار!

بیاید از همین امروز قبل از مرگمون خودمون بریم پیشش... بهش بگیم خدایا من اومدم که دیگه نرم.

 

با این زبان که غیبت و دشنامش عادت است                دیگر چه جای توبه و عرض ندامت است

یاران ز نور وقت سحر فیض می‌برند                             بیچاره من که سهم دلم سیر ظلمت است

هر دم به دام گناهی دگر شدم                                 عمرم به سر رسید و دلم در اسارت است

از ادعا پُرَم ، تهی از علم و حکمتم                              تنها ثمر به خرمن عمرم جهالت است

از حرف حق گریزم و در بند باطلم                               غرق تعصبم ، همه کارم لجاجت است

کار دلم نفاق و دورویی و کینه است                            کار زبان تملق و عرض ارادت است

اشک یتیم لرزه نینداخت بر دلم                                  این بی تفاوتی همه اش از قساوت است

با این همه بدی اگر اهل سحر شدم                          حیرت مکن که دلبر من با کرامت است