پژوهشگروبلاگ شخصی قاسم صفایی نژاد

۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام حسن» ثبت شده است

یادداشت

امام رئوف دوره بی‌مرامی‌ها

 
سلام حضرت ارباب
روزها می‌گذرد و حس می‌کنم برخلاف اون چیزی که بهش معتقدم خیلی موفق نیستم در دوری از دنیا. «اخرج حب الدنیا من قلبی» کم کم داره برام آرزو میشه. بعضی روزها می‌تونم خودمو بهت نزدیک کنم ولی تعداد این ایام خیلی طولانی نمیشه و دوباره روز از نو، روزی از نو.
اما خوبی روزهای خاصی که متعلق به تو هست، اینه که دل سرگردون من رو متوجه تو می‌کنه؛ این روزها همش با خودم می‌گم:
دلم بقیع و من زائر سرگردون         دوباره قلبم شد توو مدینه مهمون
هر چی که به آخرالزمان نزدیک می‌شیم، مثل اینکه حفظ کردن ایمان هم سخت‌تره. فتنه‌هایی که یه روزهایی مطمئن بودم ازش سربلند بیرون میام، کم کم داره انقدر سخت میشه که نگرانم می‌کنه. نگرانم می‌کنه که به آرزوم نرسه؛ آرزوی این‌که در آخرت هم پیشت باشم و کریمی‌ات رو اونجا کامل حس کنم. این دنیا که ظرفیت کرامت تو رو نداره. به معرفت و شناخت خودت و راهت خیلی نیاز دارم...



 
یادداشت یادداشت‌ها

تلافی تیرهای تابوت

در تشییع پیکر امام مجتبی (ع)، وقتی عباس (ع) دست به قبضه شمشیر برد، حسین (ع) دست عباس را گرفت و فرمود: «عباس جان! کربلا تلافی می‌کنی.» همیشه برایم سؤال بود که امام معصوم که دروغ نمی‌گوید؛ پس چرا روز عاشورا به عباس (ع) اذن میدان جنگ نداد که تلافی کند و فقط اذن آوردن آب داد؟
سال گذشته حاج منصور پاسخ این سؤال مرا داد:
عباس (ع) روز عاشورا تلافی کرد تیرهای اصابت کرده به تابوت امام مجتبی (ع) را. می‌گویند چهارهزار تیرانداز نشستند و عباس (ع) را نشانه گرفتند...
 

یادداشت

آغوش گرم

افاضه‌ای شد دل ویرانه در حریم افتاد           ره فقیر به میخانه کریم افتاد
ز بام رحمت ساقی صدای باده رسید           لب خمار به پیمانه قدیم افتاد
شمیم رایحة المجتبی وزید از غیب              مشام گمشدگان را چه خوش نسیم افتاد
دوباره بوی حسن، بوی یاس، بوی بهشت     به سوی خان کریمان ره یتیم افتاد

سلام ارباب جان؛

برای تقدیم سلام گرمی به تو، دلم به هوای گرم مردادماه مدینه خوش شده بود؛ اما نمی‌دانم چه شده بود که با دوستان از کمبود سیستم گرمایشی مدینه صحبت می‌کردیم! می‌دانم بین گناه من و این سرما، نسبت زیادی وجود دارد، اما مطمئن هستم گرمای روز آخر اقامت در مدینه، با کرامت تو نسبت بیشتری دارد؛ روز آخر مدینه… بقیع… خداحافظی یا سلام؟… آغوش یار…

 

منم که رب غفوری چنان خدا دارم                که اعتقاد مقدس به هل اتی دارم

من اعتقاد ندارم جهنمی باشم                     چرا که آب و گل از آل مجتبی دارم
من از قدیم در آغوش گرم مولایم                   که زیر پای امام کریم جا دارم
نه ناامید بمانم ز فیض رحمت حق                  نه تکیه گاه به جز دست مجتبی دارم
دلم به مُلک و مَلَک فخر می‌کند که                اَلا تمام خلق بدانید مجتبی دارم

 

یادداشت

عقیق

دو سال قبل که حضرت معشوق گفت «دیدن یار میسر شده جانا، تو بیا...»، شب میلاد حسین (ع) به عشق امیرش حسن (ع)، پرواز مستانه‌ای به مدینه داشتم تا آنجا از ارباب کریمم مدد بگیرم و لایق زیارت بیت‌الله الحرام شوم.

بزرگترین آرزوی زندگی‌ام و دعای قنوط تک تک نمازهام چند سال شده بود «اللهم الرزقنی فی الدنیا زیاره الحسن و فی الآخره شفاعه الحسن». قصدم این بود که قدمی ظاهری به سمت اربابم بردارم تا دل نااهل من را طبابت کند که همیشه از خدا میخواستم:

دل نااهل مرا خبره طبیبی بفرست           من نه آنم که به درمان و دوا دل بندم

اقامت سوزناک چند روزه در مدینه من رو به وحشت انداخته بود ولی سلام روز آخر به ارباب روزنه‌های امید رو در آسمان تیره دل من منور کرد.

از مسجدالحرام که به ایران عزیز برگشتم، تازه متوجه برکات سفری شدم که اگر خاطراتش همیشه با دل من عجین باشد، اوضاع دلم همیشه بهاری است.

دیگر اعیاد شعبانیه هر سال منتظر کرامت اربابم هستم. امسال سومین سالی است که از معشوق هدیه می‌گیرم. آرزویم این است که تا پایان عمر هر سال هدیه‌های امامم به دستم برسد؛ نه به خاطر هدیه، به خاطر اینکه مطمئن شوم معشوق تا پایان عمرم گوشه چشمی به من دارد.

یادش بخیر، شعری که زمزمه مسیر من تا مدینه بود:

دخلم که پر نشد جگرم را فروختم                    تدبیر شد بلا، سرم را فروختم

تا گفتم السلام علیکَ دلم شکست                 تا کاملش کنم سحرم را فروختم

خورشید را به قیمت دریا خریده‌ام                    در روی دوست چشم ترم را فروختم

گفتند ناله کن که مگر راه وا شود                     اینگونه شد که من هنرم را فروختم

در کوی عارفان خبر مرگ می‌خرند                   رد می‌شدم شبی خبرم را فروختم

ما را ز حبس عشق مترسان که پیش از این       از شوق حبس بال و پرم را فروختم

کیفیت کریم چو در شعله در گرفت                   یا رب که گفت شعله به جان شرر گرفت

در هر رگم ز شوق تو خون می‌دود هنوز            هر کس شهید شد خبر از نیشتر گرفت

یا حضرت شراب اغثنی به لعل دوست             این ذکر را پیاله می از سحر گرفت

عشاق گوییا که ز هم ارث می‌برند                 سود علی الحساب دلم را جگر گرفت

آهی که بود پشت سر ناله‌های من               دیشب که جانماز مرا شعله در گرفت

خاصیت نگاه تو ما را شراب کرد                      دیدی که کار غوره‌ی ما نیز سر گرفت

از من گرفت جان و مرا جان تازه داد                 تاجر ببین که جنس مرا سر به سر گرفت

گفتم که کم نگیر مرا گرچه مذنبم                   آقا کریم بود و مرا بیشتر گرفت

بر روی زرد ما صدقه داد نقره‌ای                     او بُرد کرد چون عوض سیم زر گرفت

عمری دلم به بازی طفلانه می‌گذشت            از کوچه می‌گذشت مرا بی خبر گرفت

رفتم که داد و قال کنم بوسه‌ام بداد                جام عسل ببین که دهان شرر گرفت

ما را قلم تراش تو عین عقیق کرد                   اعجاز بین که دست تو آب از حجر گرفت

 

 
 
 

 

یادداشت

جام عسل ببین...

امشب که به دور از خیلی هیاهوها چند دقیقه‌ای زیر بارون رحمتت قدم زدم، این شعر به یادم اومد که:

نم نم باران بر «می» خواران خوش است                  رحمت حق بر گنهکاران خوش است

خدایا یادته؟ سلام، سلام دوباره...

دو سال پیش بود؛

این پرچم علمداره، هنوز رو زمین نیفتاده ...

درسته پرچم علمدار ِ با عزت کربلا روی دست ما بود و بچه‌ها باهاش عشقبازی می‌کردند اما یادته دلم چه جوری شکست؟ گفتم آخه منم یه نشونی از معشوقم میخوام...

دخلم که پر نشد جگرم را فروختم                        تدبیر شد بلا، سرم را فروختم

تا گفتم السلام علیکَ دلم شکست                      تا کاملش کنم سحرم را فروختم

خورشید را به قیمت دریا خریده‌ام                         در روی دوست چشم ترم را فروختم

گفتند ناله کن که مگر راه وا شود                         اینگونه شد که من هنرم را فروختم

شاید اون شب باعث شد که ... باورم نمیشد وقتی چند روز بعدش بهم گفتند معشوقت گفته بیا...

شاکرم حضرت دلدار صدا کرده مرا                       شاکرم بهر خودش یار جدا کرده مرا

از کجا لطف خدا شامل حالم شده است؟              گوییا یار سفر کرده دعا کرده مرا

با خودم فکر میکردم که من فقط یه نشونی از معشوق خواستم ولی حالا دارم میرم پیشش؛ یاد حرف اون عاشق میفتادم که می‌گفت:

ما بی‌سلیقه‌ایم تو حاجات ما بخواه                        ورنه گدا مطالبه آب و نان کند

بله، من و امثال من گدایی بلد نیستیم. یادته آقا؟ اومدم بقیعت رو دیدم. چقدر اونجا حرص میخوردم از دست خودم که چرا حالم تغییر نکرده، چرا بقیع رو دیدم ولی هیچ تغییری... اما...

کیفیت کریم چو در شعله در گرفت                      یا رب که گفت شعله به جان شرر گرفت

در هر رگم ز شوق تو خون می‌دود هنوز                هر کس شهید شد خبر از نیشتر گرفت

یا حضرت شراب، اغثنی به لعل دوست                  این ذکر را پیاله می از سحر گرفت

عشاق گوییا که ز هم ارث می‌برند                     سود علی الحساب دلم را جگر گرفت

آهی که بود پشت سر ناله‌های من                    دیشب که جانماز مرا شعله در گرفت

خاصیت نگاه تو ما را شراب کرد                        دیدی که کار غوره ما نیز سر گرفت

از من گرفت جان و مرا جان تازه داد                   تاجر ببین که جنس مرا سر به سر گرفت

گفتم که کم نگیر مرا گرچه مذنبم                    آقا کریم بود و مرا بیشتر گرفت

بر روی زرد ما صدقه داد نقره‌ای                       او بُرد کرد چون عوض سیم زر گرفت

 

اما خدایا، این دو سال انقدر بهم نعمت دادی که غرق شدم. نمی‌دونم تا چه حدی تونستم شکر نعمت‌های دوست داشتنی‌ات رو به جا بیارم اما میدونم خیلی کم گذاشتم، خیلی...

میدونم: کم من قبیح سترت و کم من فادح من البلا اقلته و... بوده اما بیشتر از همه کم من ثناء جمیل لست اهل له نشرته بوده. چقدر من تقصیر داشتم و تو آبروداری کردی و فقط خوبی‌های منو به مردم نشون دادی. امشب اومدم بعد از اللهم عظم بلایی بهت بگم اللهم اغفرلی کل ذنب اذنبته و کل خطیئه اخطأتها. اومدم بهت بگم یا اول الاولین و یا آخرالاخرین، اول و آخرش خودت خریدار منی و بس؛ اصلا:

بی ارزشم و جز تو خریدار ندارم                     گیرم نخرندم به کسی کار ندارم

پس بیا این دوام تفریطی و جهالتی و کثره شهواتی و غفلتی رو بشکن، دیگه موقتش کن. میخوام دفعه بعد که برا همه میخوام فریاد بزنم که چه خدای مهربونی دارم بگم:

عمری دلم به بازی طفلانه می گذشت            از کوچه می‌گذشت مرا بی خبر گرفت

رفتم که داد و قال کنم بوسه‌ام بداد                 جام عسل ببین که دهان شرر گرفت

ما را قلم تراش تو عین عقیق کرد                    اعجاز بین که دست تو آب از حجر گرفت